سرگرمی- تفریحی- آموزشی

سرگرمی- تفریحی- آموزشی

سرگرمی- تفریحی- آموزشی

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


یک داستان عشقی بسیار جالب و مقداری با ارزش

 مثلا فکر کنید: یک خانوادۀ دو نفری را که از پدری زحمتکش و دختری نوجوان تشکیل شده. (مادر دختر کجاست؟ نمی‌دانیم. شاید به شکلی غم‌انگیز همین چند سال پیش درگذشته باشد)

پدر، کاسب است. صبح می‌رود سر کار و شب خسته به‌خانه برمی‌گردد. (شغل پدر چیست را هم دقیقا نمی‌دانیم. شاید زیر راه‌پله‌ای کوچک و تنگ، بساط دست‌فروشی دارد یا مثلا گوشۀ میدانی در جنوب شهر، روی گاری میوه ‌می‌فروشد.)

دختر اما چند کلاسی به مدرسه رفته و الفبایی خوانده و کمی هم حساب کتاب بلد است. (شاید قبل از مرگ مادر می‌رفته. الان دیگر باید به کار خانه برسد)

اسم دختر را اما می‌دانیم. اسمش «عطیه» است! شاید در زمان این داستان، شانزده هفده سالی داشته باشد. دم‌بخت است به‌اصطلاح.

حتما که در محله‌شان هستند جوانهایی که او را زیر نظر دارند و چشمی به او. (نمی‌دانیم) ولی می‌دانیم در آن جمع پسری هست که دلش از مهر او گرم است و اسمش هم از قضا «غلام‌رضا»ست.

این غلام‌رضا اگر کمتر از عطیه کلاس و مدرسه نرفته باشد، حتما که بیشتر از او هم درس نخوانده. همین‌قدر که سواد خواندن و نوشتنی دارد کافی است.

ما البته نمی‌دانیم شغل پسر چیست یا خانواده‌اش کیست. ولی می‌دانیم که او جوانی محجوب، کمی خجالتی و با حجب و حیاست. می‌خواهد به دختر اظهار عشق کند ولی هر بار که می‌بیندش، زبان در دهانش نمی‌گردد. می‌شود یک تکه چرم خشک و سنگین. قلبش اما تند می‌زند.

غلام‌رضا، پدر عطیه را می‌شناسد و گاهی از او خرید هم می‌کند . و می‌داند که دختر دم‌بخت است و شاید همین روزها ببرندش! خب باید طوری احساس خود را به‌گوش او برساند. عطیه، باید بداند که او دوست می‌دارش. او که غلام‌رضاست. تنها غلام‌رضای محله.

* * *

[داخلی ـ شب]

پیرمرد به حالت خسته، روی پتو نشسته و به مندیل رختخواب تکیه داده، سیگار می‌پیچد.
دختر جوان کنار بساط سماور مشغول دسته کردن اسکناس‌هایی است که کپه و درهم روی دستمالی چرک‌تاب ریخته.

دست و انگشتان دختر یک لحظه از حرکت باز می‌ماند.
ـ چیه بابا. تقلبی‌‌یه؟

دختر، روی اسکناسی که در دست دارد خم می‌شود و خیره می‌ماند.
ـ نه بابا!. . . درسته. . . اصله.

دختر، اسکناس را گوشۀ دستمال می‌گذارد و به کار خود ادامه می‌دهد.
[صدای جوشش سماور، گر گرفتن کبریت و گل انداختن سر سیگار]

[زوم به اسکناس گوشۀ دستمال.]



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: میثم جعفری اریسمانی تاريخ: شنبه 7 آبان 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان کوتاه واقعی,داستان واقعی,داستان جالب,داستان بامزه,داستان با حال,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان عبرت انگیز,داستان خارجی,داستان کوتاه خارجی,داستان واقعی خارجی,داستان کوتاه واقعی خارجی,داستان کوتاه قشنگ,داستان قشنگ خارجی,داستان زیبای خارجی,داستان جالب خارجی, موضوع: <-CategoryName-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ
با سلام خدمت شما کاربران گرامی! از اینکه به این وبلاگ سر زدید بی نهایت سپاسگذاریم و امیدوارم که لحظات خوب و جذابی را در هنگام بازدید از این وبلاگ داشته باشید. من میثم جعفری اریسمانی متولد 1360 ، متولد و ساکن شهرستان نطنز و فارغ التحصیل کارشناسی رشته روانشناسی می باشم و این وبلاگ را با هدف سرگرم شدن شما عزیزان ایجاد کردم که امیدوارم بتوانم در این راستا گامهای مفید و مؤثری را بردارم انشاء الله.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to funweb.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com

باکس هوشمند ام دی پارس