خواجه امام محمد حمدان در نوقان یک روز می گفت که « کار ما با شیخ بو سعید همچنان است که پیمانه ای ارزن. یک دانه شیخ بو سعید است و باقی من .» مریدی از آن شیخ ما ابو سعید آنجا حاضر بود، از سرگرمی برخاست و پای افراز کرد و پیش شیخ ما آمد و آنچه از خواجه محمد حمدان شنوده بود با شیخ حکایت کرد. شیخ گفت :« خواجه امام مظفر را بگوی که آن یک هم تویی ، ما هیچ نیستیم.»
(اسرار التوحید)
تحفه سفر
یوسف مصری را دوستی از سفر رسید، گفت : جهت من چه ارمغان آوردی؟ گفت: چیست که تو را نیست و بدان محتاجی؟ الا جهت آنکه از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.
چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعلی دل روشنی می باید بردن در وی خود را ببینید.
عیب دیگران
گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد، نمی دانست که از خود می رمد. همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر ، چون در توست نمی رنجی ، چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی.
( مولوی ، فیه ما فیه )
ادامه مطلب |